چند روزه ک حالم بده.. با هیچکس حرف نمیزنم حتی رضا! همون چندکلمه‌ای هم ک درطول روز مجبورم حرف بزنم دعواس.. دیروز ب مامان پیام دادم حالشو پرسیدم و گفتم یادی از من نمیکنی! بعدش کلی پیام داد ک ببخشید و شلوغم و بیا و‌‌‌... من این رو بارها تجربه کردم ک مامان روزها میتونه بدون اینکه خبری از من بگیره ب زندگیش ادامه بده.. داداش همینطور.. و فقط باباس ک هر روز بهم زنگ میزنه و حالمو میپرسه.. داشتم ب این فکر میکردم ک با این اوصاف، من جایی برای برگشت ب خونه‌ی بابام رو دارم؟ اصلا میتونم از مشکلاتم بگم و مامان نگه خودت خواستی؟!

زندگی عجیبی دارم! از وقتی خودمو شناختم مسئولیت‌های سنگین روی دوشم بوده.. اتفاقات عجیب و سخت رو پشت سر گذاشتم.. همشم خودمو گول میزنم ک خدا خودش گفته من انسان‌ها رو توی سختی آفریدم، بعد من بیام بگم چرا همه چی سخته؟ میگه خب من ک قبلتر گفته بودم!

درگیری با افسردگی چیزی نبود ک خودم ب تنهایی بتونم برطرفش کنم و توهم زده بودم خیلی حالم خوبه! از ۲۴ ساعت شبانه روز بالای ۱۵ ساعتشو میخوابم.. دارم غرق میشم توی حس‌های بد...

باید پاشم و فکری ب حال بدبخت بودنم بکنم.. هیچکس برای رهایی از این حال ب من کمک نخواهد کرد...